بالاخره این سرفه ها مرا از رو برد و مجبورم کرد که با وجود اینکه سفت و سخت وابسته ام به آیین مادربزرگان و مادر مادربزرگانم در طب سنتی و گل گاوزبان و سنبل الطب و به دانه و نشاسته و...... ، قدم رنجه کنم برای معالجه به مطب پزشک محترم .
تازه آنجا بود که فهمیدم چه خبر است . قیامتی برپا بود از صدای سرفه و عطسه و ناله .
نشستیم به انتظار، چیزی که برای همه عمرازآن بدم می آید.نفرهشتم که رفت،پسر جوان درشت هیکلی با مادر نازنین اش وارد اتاق انتظار شدند.حال جوان خیلی بد بود.ظاهرا میگرن داشت و حالا با این ویروس جدید، سر دردش چند برابر قبل شده بود. خانم منشی بی توجه به حال پسر، نوبت هیجدهم را به آنها داد. بندگان خدا، آرام نشستند به انتظار، بی هیچ توقعی . مریض ها که یک به یک نوبتشان می رسید و می رفتند داخل، حال پسر جوان بدتر و بدتر می شد. اما نه مادرش چیزی می گفت و نه منشی نازنین متوجه وخامت حال پسر می شد. بعد از دو سه بیماری که ویزیت شدند ، خانوم کنار دستی من رو به مادرِ پسر کرد و گفت : خوب خانوم ، شما خواهش کنید بدون نوبت بفرستندتان داخل. نمی بینید که حال پسرتان چقدر بد است .
مادر بیچاره با معصومیت گفت : آخه ، باید خودشان متوجه شوند.
منشی که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قرار است ، گفت : خانوم ، مریض که آمد بیرون ، شما بروید داخل .
چند دقیقه ای نگذشته بود که یک خانوم و آقای بسیار شیک و ظاهرا محترم از جایشان برخاستند و مقابل در مطب سنگر گرفتند با تمام وجود. حالشان آنقدرها هم بد نبود که از چهره شان بتوان تشخیص داد کدامشان بیمارند.
بیمار که بیرون آمد ، این محترمان رفتند داخل و مادر و پسر جوان هاج و واج را جا گذاشتند پشت در.
خانوم کنار دستی من گفت : وا ، چرا اینجوری کردند . خوب خانم می رفتید تو . و مادرمودبانه گفت : چکار کنم خانوم، وقتی خودشان نمی فهمند.
من که دیگر طاقتم طاق شده بود و حالم هم بد و درد خودم را فراموش کرده بودم با دیدن رنج جوانک . با صدای بلند که گویی خشم چندین سال انباشته در وجودم را فریاد می کنم ، گفتم : خوب ، همینه دیگه ، وقتی خودمان به خودمان رحم نمی کنیم چه انتظاری از دیگران داریم ؟ هی می نشینیم و غر می زنیم . حال پای حرفشان که بنشینی ادعای انسان دوستی شان گوش فلک را پر می کند.
هیچکس هیچ حرفی نزد . نمی دانم حال نداشتند ، نمی دانم برایشان مهم نبود ، نمی دانم بیشتر نگران نوبت خودشان بودند و یا .......
بالاخره محترمین از مطب خارج شدند و سلانه سلانه و با لبخند و دست در دست هم رفتند و آن مادر و پسر هم داخل شدند .
اما درد من کم که نشد بیشتر هم شد از این درد بی تفاوتی ، که نه ویروس است و نه باکتری . اما هر چه است بد واگیردار است . خیلی بد.
راستی انسان دوستی مان را چه وقت از ما گرفتند که خودمان هم نفهمیدیم ؟
۳ نظر:
سلام
با آرزوی بهبودی هر چه سریع تر .
اول اينكه گفته بودم بريد دكتر ،اين مرض ازاون قبلي هانيست ديدي؟
بي تفاوتي ؟ عادي شده است . عادي كرده اند همه چيز را... چرا اون خانم نمي تونست خودش حقش رو بگيرد؟ چون باورش نشده بود كه حتي وقتي نفر هجدهم است اين حق رو داره كه زود تر بره تو. باور كن اگه خودش اعتراض مي كرد احتمال واكنش بقيه بيشتر است. خودمان حقمان را نميگيريم بقيه هم بيتفاوت مي شوند مي شود ايران امروز.
( درست كه در خانه خودم دير به دير آّب وجارو ميكنم اما خانه شما را هر روز سرمي زنم. بهتر باشي)
سلام
دل نوشته هاتونو خیلی دوست دارم.
واقعا قلمتون شیواست و چه مدبرانه ماجرا را به هم ربط می دهید.
محشر می نویسید.
ارسال یک نظر