می گوید : دار زده اند زیرزمین خانه شان به چه عظمت .
وحشت زده می پرسم : دار؟
می گوید : کلی کارگر آورده اند .
با تعجب می پرسم : کارگر؟
می گوید : قرار است فردا هم یک تعداد دیگر کارگر بیاورند.
چشمانم سیاهی می رود و ضربان قلبم به تکاپو می افتد . حیرت زده و با صدای لرزان می پرسم : نوبت به کارگرها هم رسیده است؟
می خندد و می گوید : از بس خبرهای دار و اعدام می خوانی پاک قاطی کرده ای ها. عزیز جان ، دار قالی زده اند خانه شان و کارگر بافنده آورده اند برای کار .
نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم با پلک زدن های مداوم ، تصویر نقش بسته در ذهنم را که چوبه های دار است به تعداد زیرزمین خانه ها ، به سان غباری بتکانم و محو کنم . خیلی وحشتناک است ، خدا کند عادتمان تا آن جاها پیش نرود.
۱ نظر:
فقط فكر كن كه هر بلايي سرمان آمده از همين عادت كردن ها آمده.... از همين عادي شدن ها...
ارسال یک نظر