حکایت آن روز را که از زبان حمید احراری می خوانم ، آتش می گیرم . مگر می شود این همه خوبی را دید و آتش نگرفت از بی شرمی این نامردمان ، که چنین احساس لطیف انسانی را با خشونتی وصف ناپذیر زیر دست و پا له کنند و دم از مسلمانی بزنند؟؟؟ مگر می شود ؟؟؟؟؟
........................
" از درد ضربههايي که زير مشت و لگد مأموران و لباس شخصيها، صبح همان روز خورده بودم، نميتوانستم به درستي خم شوم. جايجاي بدنم کبود و نفس کشيدنم، سخت شده بود. خم شدم و خودم را از ميان محاصرهي مأموران لباس شخصي، به سوي خاک هاله کشيدم، تا براي آخرين بار، آن فرشتهي صلح را با چشمان خيسم بدرقه کنم.
صبح همان روز، در آشپزخانه، زماني که داشتيم نان هايي را که هاله خريده بود، ميبريديم، هاله ميگفت:
- «آقا احراري! براي مأمورا، چايي بردن؟!»
- يکي گفت: «اونها چايي ما رو نميخورن.»
- هاله گفت: «شما تعارف کنين! مگه ما با اونا دشمنيم؟!»
اينک هاله، در آن جامهي سفيد، غريبانه و مظلومانه و در صلح و آشتي ميرفت. سفيدِ سفيد! مثل ابر، محو در محو، گويي ديگر همه اوست. جامهي عروسي بر تن، در کنار پدر؛ شمعهاي عروسي بر خاک ميرقصيدند و من زير لب با خدا ميگفتم: «ميدانم که ميبيني. ميدانم که ميداني!» "(+)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر