۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

کارشناسی ارشد...

مامان همیشه زن آرامی بود. هست .
خیلی کمتر از خاله جان حرف می زد . و خیلی کمتر از عمه هایم غیبت می کرد. و خیلی یواش تر از زنِ دایی جان که بیشتر مواقع داد می زد ، صحبت می کرد.
از وقتی یادم یاری ام می کند سرش بیشتر توی لاک زندگی خودش بود و چهار تا بچه هایش .
مامان همیشه زن قانعی  بود . هست .
همواره به کم می ساخت و لب باز نمی کرد حتی وقتی بلوزهای بافتنی کوچک شده ی ما را  می شکافت و دوباره با آن ها برایمان  شال و کلاه می بافت.
مامان همیشه زن مهربانی بود . هست .
ملایم و لطیف . محبتش بی دریغ بود برای همه مان . ما که بچه هایش بودیم و بابا که شوهرش به حساب می آمد. و حالا نوه هایش .
هیچوقت از زبانش نشنیدم که عاشق بابا بوده باشد. و حتی گاهی وقت ها که از دستش عصبانی می شد غری هم می زد که من که نمی خواستمش ، آنقدر مادر و خواهرهایش آمدند و رفتند تا پدرم از رو رفت و به این ازدواج راضی شد. اما همواره به بابا به چشم یک آقا ، نگاه می کرد . می کند.
مامان زن آرام و بی حاشیه ای  بود . هست .
و تا من یادم می آید معلم کلاس دوم بود. همیشه ی همیشه . نه کلاس اول که دردسرهای سوادآموزی به یک مشت بچه ی بی سواد را داشته باشد ، و نه کلاس های چهارم و پنجم آن روزها که از خانه ی دخترهایش کم کم بوی خواستگار می آمد.
مامان زن بی دردسری بود. هست .
هیچوقت برای خانوم طاهری ، معلم کلاس دوم الف، که با همدستی دفتردار مدرسه و با رذالت تمام، شاگردهای خوب و مودب کلاس دوم را  که دست خانواده های شان به دهان شان می رسید و روز معلم ، پارچ و لیوان کریستال ، وعطر فرانسوی و ظرف پیرکس می آوردند به جای جوراب استارلایت و روسری چهارگوش رنگارنگ ، جمع کرده بود توی کلاسش ، پاپوش ندوخت و فقط بسنده کرد به نق هایی که زد به جان بابا که توی اداره آموزش و پرورش منطقه کلی رفیق مدیر و معاون داشت.
......
مامان اما این روزها که یکی دو سالی می شود که پا گذاشته آن سوی هفتاد سالگی، شاید همچنان همان زن آرام و بی دردسر و کم حاشیه  باشد، اما دیگر اصلا کم حرف نیست که می توان گفت حتی به تلافی این هفتاد سال ، دائم در حال حرف زدن است .
می گوید : فهمیدی بابک پذیرش کانادایش آمد. برای فوق لیسانس. دایی خیلی خوشحال بود . این بچه حقّ اش هست . مهندسی برایش کم بود.
اوهوم ، چه خوب.
آره ، لاله هم قبول نشد توی کارشناسی ارشد. آخه می دونی ، خیلی استرس دارد این دختر. پدرش می گوید توی تست ها عالی ست اما سر جلسه هول می کند و حالش بد می شود. دلم می سوزد برایش . اگر آزاد هم قبول نشود چکار کند؟ می دونستی لاله مدرسه تیزهوشان درس خوانده !
اوهوم ، امیدوارم قبول شود.
پسر آقای کلانتری را یادت هست، همون که با علی ما فوق لیسانسش را گرفت. بعد از یک سال بیکاری، استخدام شده اداره کشاورزی. به بابایت می گویم چه ربطی دارد به رشته اش . می گوید : هر دو رشته، آشش خوشمزه می شود. تو را خدا می بینی بابایت را . این همه زحمت بکش درس بخوان ، آخرش که چی ؟
آها !
.
برای دختر عمه جان قدسی  خواستگار آمده ، پدرش کارخانه دار است . وضع مالی شان خیلی خوب است . پسرک از این ماشین های مدل بالا دارد . تنها عیبش این است که لیسانسیه است ، آخه پریسا فوق لیسانس زبان دارد.
.
بابا تنها پسر خانواده شان بوده ، پسر ارشد. خیلی سخت درس خوانده، تا گرفتن دیپلم مجبور شده سه بار ترک تحصیل کند و برود سراغ کار، به خاطر تهیه جهیزیه ی پنج خواهر و تامین معاش پدر ومادر پیرش.
بعدتر هم رفته دانشسرای عالی برای اخذ مدرک لیسانس .
آن قدر علاقه به درس خواندن داشته که خودش می گوید اگر شرایطش فراهم بود ، حتما دکتر می شدم. الان هم بعد از این همه سال طوری از پانکراس و اثنی عشر حرف می زند که گویی شرح حال پسرعموها و دخترخاله هایش را برایت تعریف می کند. عمل سنگ کلیه را بهتر از هر جراحی با جزئیات کامل توضیح می دهد ، و فناوری جراحی لیزری آب مروارید  و آب سیاه را فوت آب است.
بابا همیشه مرد بلندپروازی بوده و هست . حتی امروز که در مرز هشتاد سالگی ست.
.
مامان از همه لحاظ زن بی نظیری ست و اصلا هم حسود نیست ، فقط نمی دانم چرا ، از وقتی زن همسایه جدیدشان گفته شوهرش فوق لیسانس حسابداری دارد و برای همین هم حقوق بازنشستگی اش خوب است ، مادرم گیر کرده توی کارشناسی ارشد.

ای کاش در زمان بابا هم امکانات بود. 

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

و زن تکرار می شود .....

سرتکان می دهد و می گوید: می دونی ، دوستش دارم ، اما هیچوقت عاشقش نبودم.
سرش را می گرداند سمت پنجره و خیالش گم می شود در هیاهوی خیابان.
طوری که آشوبِ دلش طاقت سکوت نداشته باشد ، خیره برمی گردد و با نگاهی بی تاب ، می پرسد : می فهمی که عاشق بودن یعنی چی؟ 
بیشتر، از خودش می پرسد تا کسی دیگر.
و باز ساکت می شود.
چهره ی مبهوتش آن قدر بی روح است که خوب می شود فهمید با هر جمله ای که می گوید در دالان تاریک و بی انتهایی از سوال غرق می شود و روزهای زندگی اش یکی یکی ورق می خورد و دنیای گنگی در ذهنش به تصویر درمی آید.
با حسرتی بغض آلود، خسته و نامفهوم زمزمه می کند : می دونی ، دوستش دارم. مرد خوبیه. اما دلم براش تاپ تاپ نمی کنه.
تاپ تاپ را با لهجه ی غلیظ جنوبی می گوید و چادر عربی اش را از روی سر می کشد تا بالای خالکوبی ابروهایش.
.
.
دخترک بی هیچ حسی سرتکان می دهد و نگاهش خیره می ماند روی نگین برلیان حلقه ی طلایی توی انگشتش. 
.
.
اتوبوس به ایستگاه فردوسی رسیده . هر دو زن میان زمین و هوا پیاده می شوند.


۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام و پلک چشمم هی می پرد*

 با یک لبخند کوچک، دیگربار، گل آشتی نشست بر دلهامان، آمدیم، درصف های طویل ایستادیم، به هم رایی های ناآشنا لبخند زدیم، نگرانی از فردا را با هم قسمت کردیم، بی آن که چیزی بگوییم در خیال هامان عهد بستیم که این بار اگر قرار شد با سکوت هامان اعتراض کنیم، نام میدان آزادی را بگذاریم التحریر.
حالا نتایج می گویند که ظاهرا مهندس های انتخابات رفته اند مرخصی و جای شان یک تعداد معلم کلاس اول آمده اند که شمردن بلد باشند. و ما با دل هایی امیدوار برگشته ایم خانه هامان و نشسته ایم به انتظار یک معجزه .
معجزه ای که بیاید، اشک ها را بزداید، بر مزار ندا و سهراب گل بگذارد، درهای بسته ی بن بست اختر را بگشاید، حصارهای اوین را برچیند، خرابه ها را آباد کند، عدالت را عادلانه تقسیم کند، و به سفره های مردم نان را بازگرداند.
معجزه ای که بیاید، شادی را بریزد در سبدی و از بلندترین بلندی های شهر بپاشد بر سرِ مردم .
معجزه ای که بیاید و چرخ کارخانه ها را بچرخاند و گندم را در زمین ها برویاند و لبخند رضایت بنشاند بر لبان مغموم زنانِ فقر، و پُر کند دستِ مردهای شرم را از نان داغ و سبزی تازه.
معجزه ای که تمام کودکانِ کار این سرزمین را بنشاند روی نیمکت های حتی زوار دررفته ی مدرسه ها ، و ستاره ی دانشجویان ستاره دار را بردارد از روی شانه ها.
معجزه ای که دیگر بار قلب ها را با هم آشتی دهد از هر جنسی، اصلاح طلب ، اصولگرا ، نظامی ، بسیجی ، زندان بان ، زندانی.
معجزه ای که دل ها را به طپش وادارد برای میهنی که در این روزها عزیز شده است ، آن هم خیلی زیاد.
معجزه ای که در این سال های سرد وحشت ، خوب فهمیده ایم که هیچ گاه از هیچ آسمانی نخواهد بارید، که معجزه خود مائیم و یکی شدن هامان، نه در یک روز که برای همیشه.
و خوب فهمیده ایم که معجزه توانایی دست های ماست که می تواند قوت دهد بازوهایی را که ناتوان شده اند در این روزها.
و خوب فهمیده ایم که معجزه مهربانی لب های ماست که می تواند ببوسد گونه هایی که از شوری اشک، شوره بسته اند در این سال ها .
و خوب فهمیده ایم که معجزه محبت لبخندهای ماست که می تواند بگشاید گره ی ابروهایی که جزئی از چهره ها شده اند در این روزگار .
معجزه مائیم. من ، تو ، او و تمام آنانی که دیروز آمده بودند چه برای نظام ، چه برای کشور، و حتی نیامده بودند برای هیچ چیز، هیچ کس.
معجزه آن هایی هستند که  دل هاشان هنوز هم می تپد برای میهنی که نامش ایران است.
ایمان بیاوریم به آغاز معجزه ها.
ایمان بیاوریم ، و چون رازی سر به مهر، پنهان شان نکنیم در اعماق پستوهای تودرتوی دل هامان ، که مبادا تمام شوند و نمانند برای روز مبادا .
روز مبادا همین امروز است،  بیایید معجزه ها را بریزیم در سبد امیدهای سبزمان و تقدیم کنیم به تمام مادران سیاهپوشِ عزا و خواهرانِ دل شکسته ی آرزو و پدران روزهای دربند تجربه ، تا همه جا پر شود از عطرمعجزه ای که این روزها همه مان سخت به آن نیازمندیم . خیلی سخت.
* کسی که مثل هیچکس نیست ( فروغ فرخزاد)+

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

دیگر بار ....



سال ، 1377 است.
پسرک 3 سالش تازه تمام شده .
کاسپر روح کودکی های اوست . پا به پای هم می نشینیم به تماشا. هر دو دوستش داریم . 
این روح سرگردان کوچک، شیطنت هایش بانمک است. از این که فقط ما می بینیمش واز چشم صاحبخانه هایی که توی خانه هاشان جولان می دهد و هر کاری دلش می خواهد می کند، پنهان است، کیف می کنیم و چقدر دل مان می خواهد که ای کاش ما هم می توانستیم غیب شویم هر وقت که بخواهیم.
خنده های از اعماق وجود یک پسرک سه ساله ، چه پیامی می تواند داشته باشد به دنیا، جز این که جای بهتری باشد برای زندگی.
کاسپر کوچک ما ، یک روح اختصاصی است در خلوت دل هامان، روحی که ما را می خنداند وقتی لب هایش می خندد و می ترساند وقتی دلش می لرزد.
 .
سال ، 1388 است.
خرداد ماه .
یک کاسپرهمگانی آمده توی شهر پرسه می زند ، سر به مغازه ها می کشد ، از پنجره ی خانه ها داخل می رود ، توی میدان ها می رقصد ، توی خیابان ها زنجیره ی انسانی درست می کند ، توی پارک ها بازی می کند ، توی بزرگراه ها سبقت می گیرد ، توی کوچه پس کوچه ها نغمه ی عاشقانه سرمی دهد. توی دانشگاه ها میتینگ برگزار می کند. توی جمع ها شادی می کند و توی مدرسه ها می خندد.
کاسپر روزهای خرداد 88 ، یک کاسپر عمومی ست که دست همه را می گیرد و از خانه ها می کشد بیرون حتی وقتی ساعت 12 شب است. و همه را می رقصاند ، می خنداند، و به دل ها امید و به چشم ها رنگ می پاشد.
.
سال 1389، 1390، 1391 است.
خردادهای فاجعه ، حادثه ، خاطره .
خردادهای افسوس تلخ .
کاسپر، غمگین، افسرده، طفل شادی گم کرده، خنده از یاد برده، لابه لای آوارهای ریخته ی خرابه ی دل های زخمی ما، آرام خزیده گوشه ی پنهانی، غصه می خورد، گریه می کند و درد می کشد، آنقدر که پرده های نامرئی اشک هایش می شود حجابی بر چشمهای بی رنگ و دل های پرتردید و امیدهای ناامید مان.
.
سال ، 1392 است .
خرداد ماه .
کاسپردوباره جان گرفته ، توانش را جمع کرده ، لب هایش را به خنده گشوده وهمه مان را به امید می خواند.
خیابان ها، خاکستری از چشم زدوده و سفید و فیروزه ای و بنفش شده اند.
کاسپر این بار کلید در دست ، به شهر بازگشته تا دست های ما را بگیرد و ببرد در اوج آرزو.
باشد که امیدمان دیگر بار ناامید نشود کاسپرجان . باشد .

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

آن روزها ....

می گوید : چهار سال پیش این روزها خیابان ها پربود از آدم . زن ، مرد ، دختر ، پسر ، پیر ، جوان.
هر کسی از جلو مغازه رد می شد می خندید، طوری که می شد فهمید شادی در اعماق دلش خانه کرده نه روی لب هایش.
آدم ها چنان با شوق و ذوق و چشم هایی خندان می آمدند توی مغازه و یک جفت جوراب یا یک رُژ صورتی یا یک لاک می خریدند، مثل این که بخواهند فریاد کنند خوشبختی را حتی می شود با یک لاک قرمز هم کامل کرد.
برای همین هم اوضاع ما عالی بود. فروش مان سه برابر شده بود. با خودمان فکر می کردیم مردم این همه رُژ و جوراب و لاک را می خواهند چه کنند.
اما حالا،هر که وارد می شود لب و لوچه اش آویزان است. قیمت می پرسد و لعنتی می فرستد و می رود. تصمیم گرفته ام این چند روز مغازه را تعطیل کنم و بروم یک طرفی . حداقل دیگر فحش نمی شنوم.